نویسنده: یاسر مالی



 

پنج توصیه مجرب برای گرفتن نوبل ادبیات

با یک نگاه سریع به فهرست برندگان نوبل، آنها را می توان به چهار قسمت تقریبا مساوی تقسیم کرد: ربع اول، آنهایی هستند که اسمشان را تا حالا نشنیده ایم و البته اسامی شان آن قدر مأنوس است که به درد مسابقات اطلاعات عمومی ادبی و حتی اسم گذاری روی بچه هم نمی خورد. ربع دوم را فقط به خاطره نوبلی که برده اند، می شناسیم. ربع سوم بچه های خوبی بوده اند اما در مقایسه با معاصران شایسته ترشان، نوبل حقشان نبوده(1) و متأسفانه اسمشان از دست آکادمی نوبل دررفته و استثنائاً ربع چهارم را نویسندگان بزرگ تشکیل می دهند.
نتیجه مهم این که با تبدیل شدن به یک نویسنده بین المللی، تراز اول، صاحب سبک و خلاصه به قولی «نیست در جهان»، فقط یک چهارم شانس دارید که نوبل ببرید. این طور نوبل بردن نه به زحمتش می ارزد و نه به ریسکش؛ پس بد نیست با پنج راه میان بر و بسیار مطمئن تر آشنا شوید.
قبل از هر چیز باید سلایق «خاص» آکادمی نوبل را بدانید چون نهایتا مهم ترین معیار اهدای جایزه نوبل این است ک با شما حال بکنند یا نه. این معیار در جوایز پزشکی و شیمی و فیزیک هم حرف اول را می زند؛ ادبیات که جای خود دارد. مثلا اعضای آکادمی با نظرات آن مردک روسِ ریش بلند جدول کش (مندلیف) «موافق نبودند». در مقابل چون فایبیگر دانمارکی رفیق آکبندشان بود، به «کشف درخشان»ش مبنی بر ایجاد کلیه سرطان ها توسط کرم های انگل نوبل دادند، در حالی که همان زمان حتی کرم ها هم به این ادعا می خندیدند. چون اعضای آکادمی فقط زبان های آلمانی- اسکاندیناوی را می فهمند، بیشتر دوست دارند جوایز را به هم زبان هایشان بدهند. در سی و یک سال اول، بیش از چهل و پنج درصد جوایز، سهم زبان های آلمانی و اسکاندیناوی شده و به اعتراف خودشان در شصت و دو سال اول، چون کسی را نداشته اند که یونانی بفهمد، به یونانی جماعت نوبل نداده اند؛ بقیه زبان ها حساب کار خودشان ر بکنند. لهستانی ها هم بالاخره در همان همسایگی هستند و چهار تا نوبل ادبی بهشان می رسد، بعد نوبت بقیه اروپا می شود، بعد سایر کشورهای قدرتمند (اعضای آکادمی کلا با روسها مشکل دارند و تا 1985 به آنها نوبل ادبیات نداده اند) و آخر سر بقیه فرهنگ های «بی اهمیت» عالم که اصلا سابقه ای در ادبیات نداشته و صاف از زیر بته درآمده اند مثل چین، هند، آفریقا، بومیان آمریکا و استرالیا.
خلاصه این که این شما و این هم پنج راه میان بر برای رسیدن به جایزه نوبل ادبیات:

1

الف) در اسکاندیناوی به دنیا بیایید

ب) و یک کتاب هم چاپ کنید

اول، چند نکته مفرح برای گرم کردن: نوبل های اهدایی به آثار نوشته شده به چهار زبان اسکاندیناوی (سوئدی، نروژی، دانمارکی، فنلاندی) از همه زبان های دیگر جز انگلیسی، بیشتر است. طی پنجاه سال اول، دانمارکی ها صد و سی بار کاندیدای نوبل ادبیات شده اند و سوئدی های بیشتر از کل آسیایی ها و حتی بیش از آلمانی ها نوبل ادبیات گرفته اند.
توصیه ای که کردیم، یک قسمت سوم و یواشکی هم دارد: سعی کنید با اعضای آکادمی نوبل ارتباطی از هر نوع (از کاملا ادبی گرفته تا کاملا بی ادبی) برقرار کنید. اگر عضو آکادمی نوبل باشید، طبیعتا شانستان باز هم بیشتر می شود.
نلی ساکس (برنده سوئدی سال 1966) عضو آکادمی نبود ولی اعضایی را می شناخت که با هم فقط سری از هم سوا بودند. به سلما لاگرلوف، که مورد علاقه ی «مخصوص» بعضی اعضای آکادمی بود، اول جایزه دادند و بعد او را رسما عضو آکادمی کردند، البته همین مقدار شرم و حیا هم بعدا ریخت و پنج عضو آکادمی که جز خودشان کس دیگری اسمشان را نشنیده بود (شاید جز پار لاگرکویست)، خودشان را برنده نوبل کردند. ورنر فون هایدنشتام که بین 40-1912 عضو آکادمی بود، نه تنها برای خودش، که برای شش تا از رفقایش هم نوبل ادبیات جور کرد. برای یکی از اعضا (اریک اکسل کارل فلت) پس از مرگ، به جای مراسم خاکسپاری، مراسم اهدای نوبل برگزار کردند (تنها نوبل گرفته دیگر پس از مرگ، داگ هامرشولد - برای صلح - است که دست بر قضا او هم سوئدی بود.) شیرین کاری های آکادمی تا آن جا پیش رفت که در 1974 دو عضو آکادمی که در دعوا به نتیجه نرسیده بودند، نهایتا به گرفتن اشتراکی جایزه رضایت دادند؛ هری مارتینسون و ایویند جانسون، اما آن قیچی هایی که توی کار مردم کردند عاقبت دامنشان را گرفت. مارتینسون، که تازه نسبت به جانسون نویسنده بزرگ تری بود بر اثر انتقاد شدید افکار عمومی افسرده شد و آخر سر اعلام کرد از این اوضاع خسته شده و خودش را با قیچی کشت. این کار آن قدر سروصدا به پا کرد که تا امسال جرأت نکردند جایزه را به سوئدی دیگری بدهند. آخرش هم دادند به توماس ترانسترومر که به دلیل علیل بودن، احتمال خودکشی اش با قیچی خیلی کم است و تازه، لال است و نمی تواند چیزی را اعلام کند. فوق فوقش می تواند با یک دست پیانو بزند. خدمت مهمی که ترانسترومر به ادبیات کرده، همین است ککه از 1990 به خاطر یک سکته «ناقص» نمی تواند صحبت کند و نیمه فلج است. یعنی کلنگش خورده ولی عینهو بعضی طرح های عمرانی، بیست و یک سال است «کامل» نشده. در خود سوئد مردم احتمالا آن قدر از لال شدن او متاثر یا شاید هم خوشحال شده اند که در هجده سال اخیر هر سال کاندیدای نوبل شده. مادر ترانسترومر که معلم بوده و اتفاقا زندگی بسیار موفقی داشته، شخصا او را برای یک زندگی موفق تربیت کرده. (توماسِ مورد نظر محصولِ فقط یکی از ازدواج و طلاق های اوست)، ترانسترومر هم روان شناس شده و به صورت تخصصی رفته توی کار نوجوانان بزهکار. کابینه سوئد امسال به او عنوان «استادی» عطا کرده که البته چون عضو هیات علمی هیچ جایی نیست و جز پیانو زدن یک دستی، کاری ازش برنمی آید و حتی دکترای پولی از آکسفورد هم ندارد، معلوم نیست این عنوان چه کاربرردی می تواند داشته باشد. خدمت دیگر ترانسترومر به ادبیات این است که وقتی نوبل گرفته، آن قدر فحش خورده و گوجه فرنگی و تخم مرغ اینترنتی به طرفش پرتاب شده که خیلی از جوان های امروزی فهمیده اند علاوه بر اینترنت، چیزی به اسم ادبیات هم وجود دارد. در جواب این اعتراض ها سایت نوبل یک نظرسنجی گذاشته و پرسیده: «جان من، تا حالا شعری از ترانسترومر خوانده اید؟» به رغم کمپینی که خود سوئدی ها برای رأی مثبت به راه انداخته اند و آن هایی که او را با ترانسِ یخچالشان که گاهی وزوز می کند، اشتباه گرفته اند، همچنان بیش از هشتاد درصد گفته اند که «والا نه» (کافی بود از کاربران ایرانی درخواست کمک می کردند) تازه، ترانسترومر «مهم ترین ادیب در کل اسکاندویناوی پس از جنگ جهانی دوم» است.

2

الف) فرق ادبیات و هویج را ندانید

ب) ولی بچه معروف باشید

اگر فکر می کنید که برای گرفتن نوبل ادبی حتما باید فعالیت ادبی داشته باشید، سخت در اشتباهید. مثلا تئودور مومسن که مورخ، حقوق دادن، سیاستمدار و باستان شناس بوده ولی ربطی به ادبیات نداشته، نوبل ادبیات گرفته. ما احتمالا اسم مومسن را نشنیده ایم ولی او در آلمان خیلی آدم مهمی است چون قوانین روم باستان را استخراج و قوانین کشور جدیدالتاسیس آلمان را بر آنها بنا کرده. نوبل ادبیات فقط نه بار به یک کتاب خاص از یک نویسنده- نه تمامی آثارش- اختصاص یافته که اولین بارش همین«تاریخ روم» مومسن است(2). بقیه کتاب های مومسن عمدتا حقوقی هستند و فقط همین یکی است که به نوعی افسانه سرایی محسوب می شود. نقش مومسن در ادبیات جهان احتمالا محدود به این است که برنارد شاو گفته اگر تاریخ روم مومسن را نمی خوانده، نمایشنامه سزار و کلئوپاترایش این قدر خوب درنمی آمده. احتمالا شاو می خواسته مومسن را دست بیندازد چون نمایشنامه اش پر است از گاف های تاریخی؛ مثلا سزار از مارک آنتوان می پرسد «ساعت، چند ضربه نواخت؟» در حالی که چنین ساعتی آن وقت ها هنوز اختراع نشده بوده.
در نتیجه ی این فراموشی گهگاه فرق ادبیات و هویج، توسط اعضای آکادمی، یک دفعه فروید کاندیدای نوبل ادبی می شده یا مثلا جایزه به بازیگران و کارگردانان تئاتر مثل داریوفو یا فلاسفه مثل راسل و برگسون می رسیده. آنری برگسون در زندگی اش داستان یا شعر یا متن ادبی ننوشته بود و تنها ارتباطش با ادبیات این بود که زنش دختردایی پروست بود و پروست در عروسی برگسون نقش ساقدوش را بازی می کرد. جالب این که به پروست نوبل ادبیات ندادند (شاید نوبل را داده بودند به برگسون تا به پسر عمه زنش برساند و او کوتاهی کرده). نوبل برگسون هم جزو شاهکارهای فون هایدنشتام بود که ذکر خیرش رفت. او صرفا به خاطر ارادت شخصی، برگسون را کاندیدا و برنده نوبل کرد. برگسون هم احتمالا به خاطر رودربایستی با فامیل زنش، به بهانه روماتیسم نرفت جایزه اش را بگیرد. خدمت خنده داری که برگسون به ادبیات کرده، نوشتن رساله مفصلی در باب طنز و خنده است. او گفته که طنز و خنده یعنی «بی حسی موقتی قلب» که جز با دور شدن از عواطف و اخلاقیات حاصل نمی شود. برگسون یهودی بود ولی زیر فشارهای فراوان اواخر دهه 1930 بر یهودیان، کم کم یادش آمد که به آیین کاتولیک خیلی علاقه مند است و گفت که می خواهم تغییر دین بدهم. او این کار را تا زمان مرگش یعنی چهار سال طول داد چون فکر کرد شاید آب ها از آسیاب بیفتد. بالاخره در ژانویه 1941 وقتی آلمانی ها پاریس را گرفتند، او را آن قدر توی سرما در صف های طویل اعزام به اردوگاه های مرگ نگه داشتند که ذات الریه کرد، تسلیم شد و گفت برایش یک کشیش کاتولیک بیاورند تا به صورت سرپایی کاتولیک شود اما بر اثر همین ذات الریه، یهودی مُرد و کار به کشیش نرسید. مرگ برگسون آدم را بدجوری یاد قتل ارشمیدس به دست فاتحان رومی یا عطار به دست فاتحان مغول می اندازد. اگر او هم به جای فلسفه قدری تاریخ مطالعه کرده بود، می فهمید که عاقبتِ یاس فلسفی و شوخی با فاتحانِ نازی که مثل خود برگسون حس طنز ندارند، همین است. جالب است که شعار خود برگسون در زندگی این بود: «مثل یک مردِ عمل، فکر کنید و مثل یک مردِ متفکر، عمل کنید» (بعید نیست برنامه عروسکی «کار و اندیشه» را هم بر اساس نظرات او ساخته باشند.)

3

الف) برای هیچ نوبل دیگری مناسب نباشید

ب) و گیر داده باشند که بالاخره یک نوبلی به شما بدهند

آکادمی نوبل خیلی دوست داشت که به چرچیل به هر بهانه ممکن، جایزه بدهد. متاسفانه تنها اطلاعاتی که چرچیل از پزشکی، فیزیک یا شیمی داشت، به دوران نظامی بودنش برمی گشت و به ترتیب مربوط می شد به این که: چطور بیشتر آدم بکشیم؟ تانک ها و بمب ها را با چه زاویه و ارتفاعی شلیک کنیم که بیشتر آدم بکشیم؟ و فرمول مواد منفجره را چطور تقویت کنیم تا بیشتر آدم بکشیم (چرچیل واقعا دستی در اختراع تانک، نیروی هوایی و نوعی ماده منفجره داشته) به همین خاطر دوباره می خواستند به چرچیل جایزه صلح نوبل بدهند ولی هر چه فکر کردند، دیدند خیلی جور درنمی آید و تازه، گاندی را چه کار کنند که بی نوبل مرد یا جواب استالین را چی بدهند که او هم دو بار کاندیدای صلح شده بود (بعدها آکادمی این عذاب وجدان ها را کنار گذاشت و نوبل های صلح را فرت و فرت داد به امثال بگین [که خودش با افتخار می گفت می خواسته کنراد آدنائر را ترور کند]، پرز، رابین، کیسینجر و...). تنها گزینه باقی مانده، نوبل ادبیات بود که چرچیل برای آن پانزده بار کاندیدا شد. مخصوصا که خبر رسید چرچیل بالاخره یک زمانی روزنامه نگار هم بوده و در جوانی علاوه بر کتاب های جنگی، یک رمان شعاری آب دوغ خیاری هم نوشته و به علاوه منشا جوک های فراوانی هم شده که خدمات شایانی به روده بر شدنِ ملت کرده اند؛ فلذا و با توجه به همه گزینه های فوق، نوبل ادبیات به چرچیل اهدا شد.
می گویند مردان بزرگ تولدهایی حماسی دارند. چرچیل «کال» به دنیا آمد (در منابع ذکر نشده که آیا در شکم مادر هم همین طور کلاه و پالتو و سیگار برگ داشت یا خیر) و همین عجول بودنش از بچگی باعث شد که در بیست و شش سالگی، به چهار قاره سفر کرده، در چهار جنگ شرکت کرده و سه کتاب نوشته باشد و نماینده مجلس هم بشود. در مدرسه همیشه شاگرد آخر بود و تنبیه می شد. قبول شدن در دانشگاه برایش قابل تصور نبود به همین خاطر او را به مدرسه نظامی فرستادند که در امتحان ورودی آن جا هم سه بار رد شد. چرچیل در جنگ بوئر اسیر شد و بعد از پنج هفته فرار کرد ولی بوئرها برای سرش فقط بیست و پنج پوند جایزه گذاشتند که جدا توهین آمیز بود. خاطرات همین دوران را به صورت ستونی در روزنامه نوشت و حق الزحمه ای بیشتر از بیست و پنج پوند گرفت. او جمعا بیش از پانصد و هفتاد تابلوی نقاشی بسیار ضعیف و پر از کثیف کاری هم کشید که این اواخر یکی از آنها به ششصد و سیزده هزار پوند فروش رفت. چرچیل مرد نیمه ی اول قرون و دو بار مرد سال مجله تایم شد و حتی در دورافتاده ترین نقاط کشور ما هم، او را به عنوان اسطوره بدجنسی و موذی گری می شناسند. خلاصه این که چرچیل نمی توانست معروف تر از این بشود و هر طور حساب کنید خیلی ها به این نوبل محتاج تر بودند تا او.

4

الف) یک مجموعه شعر عربی چاپ کنید

ب) سپس آدونیس را ترور کنید

این توصیه فوق العاده تخصصی است و شانس موفقیت را چند هزار درصد افزایش می دهد، خصوصا اگر شعرهایتان درباره آزادی و انقلاب باشد. زبان عربی تا حالا فقط یک نوبل گرفته (نجیب محفوظ) ولی احتمال دارد آکادمی نوبل بالاخره پس از صد و یازده سال کشف کند که این زبان در دنیا بسیار رایج تر از ایسلندی، اکسیتان، ییدیش، عِبری یا صربی است، چون همه این زبان ها نوبل ادبیات برده اند. آدونیس چند سال است که کاندیدای نوبل می شود و حالا اگر یک دفعه بمیرد، نوبلی ها مثل داورهای فوتبال که یک پنالتی اشتباه گرفته اند و حال می خواهند برای تیم بازنده جبران کنند، دچار عذاب وجدان می شوند و به اولین عربی که دم دستشان باشد، نوبل می دهند. این قضیه سابقه هم دارد: آنها آن قدر به ریونوسوکه آکوتاگاواو یوکیو میشیما، نوبل ندادند که این دو خودکشی کردند. گفتند برای کوبو آبه، جبران می کنیم چون آبه، تا 1993 بیش از ده بار کاندیدا شده بود و هی می خواستند به او نوبل بدهند که یک دفعه او هم مُرد.(3) لذا فورا به اولین ژاپنی دم دستشان یعنی کنزابورو اوئه، نوبل دادند. اوئه- که در این قسمت می خواهیم به او گیر بدهیم- خودش هم در سخنرانی نوبلش گفته: «می دانم که چون آبه مُرد، نوبل را به من دادید؛ ولی به هر حال دستتان درد نکند.»
اوئه، در ادامه سخنرانی به ادبیات ژاپن هم لگد زده و گفته که«هاکلبری فین» و «ماجراهای نیلز» را بر کل ادبیات کشورش ترجیح می دهد. او خواسته که این دو کتاب را در قبرش بگذارند که شاید با صاحبانشان محشور شود؛ البته احتمالا بیشتر به سلما لاگرلوف نظر داشته و اسم مارک تواین را با آن سبیل خفنش برای رد گم کنی آورده است. (کلا یک راه دیگر برای افزایش شانس دریافت نوبل ادبی این است که پاچه آثار ادبیات سوئدی را- که متاسفانه مهم ترینش ماجراهای نیلز است- بخارانید؛ چسلاو میلوش هم آن قدر همه جا گفته که در بچگی عاشق نیلز بوده، آخر سر نوبل گرفته؛ اصلا بنده هم همین جا اعلام می کنم که در بچگی کارتون نیلز را دیده ام و آن را از «پلنگ صورتی» برتر می دانم.)
اوئه، بیش از هفتصد کتاب نوشته که فقط پانزده تایش به انگلیسی ترجمه شده (آن هم عمدتا پس از نوبل بردنش) و بقیه اش مثل هندوانه های سربسته ای هستند که هنوز کسی از تویشان خبری ندارد. کتاب های او به نوعی بومی سازی و بازنویسی آثار نویسندگان غربی که بدترین نوع ممکن است. نکته بسیار درخشان و متمایز در سبک نوشتاری اوئه، آن است که عمده کتاب هایش را حتی ژاپنی ها هم نمی فهمند. مطالعه آثار او در ژاپن فقط مدتی در دهه 1960 مد بوده (آن هم بین دانشجویان چپ) و هنوز هم در ژاپن نویسنده محبوبی نیست. اوئه گفته که هشتاد درصد عمرش به بازنویسی آثارش گذرانده. سایر نویسندگان ژاپنی که ذکر خیرشان رفت، چون بازنویسی نمی کرده اند، هشتاد درصد وقتشان زیاد می آمده و لذا به پوچی می رسیده اند (یک درس عبرت حیاتی برای نویسندگان جوان).
بعد از مرگ پدر اوئه در نه سالگی او، مادرش هر روز یک کشیش جوان خوش قیافه را برای کمی اختلاط به خانه شان دعوت می کرده و البته این دعوت هر روزه با تمام شدن مراسم خاکسپاری و شب هفت و چهلم و حتی سالگرد پدرش، باز هم ادامه داشته است. اوئه از همین جا عاشق کشف رمز اعداد در کتاب مقدس می شود (احتمالا می خواسته این قرار عاشقانه را عدد بدهد). مهم ترین اتفاق زندگی اوئه به گفته خودش این بوده که بعد از جنگ، امپراتور اعتراف کرده که خدا نیست. دومین اتفاق مهم هم این که در بچگی موقع سیل، دیده که یک نفر در وضعی نامناسب روی سقف خانه ای نشسته. (خدایی اش اگر این دو اتفاق در زندگی شما هم می افتد، نوبل ادبیات نمی گرفتید؟»

5

الف)یک زن مظلوم به نظر برسید

ب) آلمانی هم صحبت کنید

زن ها در نود سالِ اول، شش نوبل ادبیات برده بودند. ولی در بیست سال اخیر، شش تا برده اند و اگر با این نسبت پیش برود در 4/4 سال آینده، شش تا نوبل ادبی دیگر خواهند برد (اگر فکر می کنید دو تا خانم جایزه را با هم شریک خواهند شد، کور خوانده اید. من راه حل دیگری برای این مساله به ذهنم نمی رسد ولی هم خانم ها و هم آکادمی نوبل معمولاراه حل های محیرالعقول زیاد بلدند.)
هرتا مولر وقتی نوبل ادبیات برد، در دنیای غیر آلمانی زبان کسی حتی اسمش را هم نشنیده بود. این خانمِ جاافتاده جزو اقلیت آلمانی زبانِ رومانی است که در آثارش مدام دارد «ستم حکومت کمونیستی رومانی را نشان می دهد.» هر کدام از موارد مشخص شده در هسته گزینش نوبل حداقل ده امتیاز دارند؛ در حالی که یک نویسنده فوق العاده ممتاز و معروف بودن حداکثر یک امتیاز دارد. یعنی مولر درست همان چیزی بود که آکادمی نوبل می خواست. جایزه را هم درست در بیستمین سالگرد فروپاشی کمونیسم به او دادند تا نمادگراییِ کار، کامل شود اما از این الکی تر، قضیه نوبل گرفتن خانم الفریده یلینک است.
حتی خود یلینک هم گفته: «این جایزه را به علت زن بودن به من داده اند و گرنه پتر هانکه گزینه مناسب تری بود.» (او چند بار دیگر هم از هانکه حمایت های خفن کرده لذا من اگر جای هانکه بودم، بیشتر مواظب خودم می شدم.) یلینک موقعی که فهمیده نوبل برده «سیاه چاله ای توی سرش تشکیل شده» و بلافاصله بعدش از ترس این که مورد توجه قرار بگیرد، قایم شده. یلینک خودش نرفته جایزه را بگیرد چون چند جور مشکل روان پزشکی از جمله گذار هراسی، هراس اجتماعی و فمینیسم دارد؛ پس عکس نمی گیرد، سوار هواپیما نمی شود و اصولا از خانه بیرون نمی رود که بخواهد در جشنی شرکت کند یا روی سن بود. البته گفته که دوست دارد یک روز مانده به مرگش با هواپیما به نیویورک برود و آسمان خراش های آن جا را ببیند (بعید نیست عاملین حادثه یازده سپتامبر هم عده ای از همین نوبل ادبیاتی های مریض احوال بوده باشند). بعد که دیده همه دارند مسخره اش می کنند، پیام صوتی دیگری داده (این هم شباهت دومش با بن لادن) که خیلی دلم می خواهد بیایم ولی متاسفانه دیر می رسم (لابد چون اول باید سری به آسمان خراش های باقی مانده نیویورک بزنم). یکی از اعضای آکادمی نوبل در اعتراض به انتخاب یلینک استعفا داده و فحش هایی به آثار او داده که حداکثر بشود همین یک جمله اش را چاپ کرد: «وقیحه نگاری ها پر سر و صدا ولی بی لذتی هستند در ملا عام.» یلینک به زبان چک یعنی «آهوی کوچک» اما مجموع ریخت و اخلاق و آثارش، ما را به این ضرب المثل خودمان رهنمون می شود که «هر چه زلفعلی، کچل است.» همان طور که می شود حدس زد یلینک در سن شصت و پنج سالگی هنوز بچه ندارد، ازدواج موفقی نداشته و در بزرگسالی هم با مادرش زندگی می کرده. نه تنها آدم از کار این خانم سر در نمی آورد بلکه فکر کنم خودش هم در آفاق صنعِ خودش حیران مانده چون از طرفی دشمن قسم خورده نازی هاست و از طرفی در حمایت از اسلوبودان میلوشویچ بیانیه در می کند یا مثلا کلی از وقتش را برای آزادی یک قاتل روانی صرف کرده و او هم وقتی آزاد شده تا لحظه مرگ به آزار و قتل خانم ها ادامه داده (اما بی معرفتی کرده و سراغ یلینک نرفته).

نتیجه گیری تقریبا اخلاقی

شاید بشود چند فوتِ ظریف دیگر هم به این توصیه ها اضافه کرد: شناسنامه تان را دستکاری کنید (سن نوبل ادبیات بردن از سن عقل رس شدن هم بیشتر است چون جوان ترین برنده آن کیپلینگ بوده، چهل و دو ساله از انگلیس)؛ داستان را ول کنید و شعر را بچسبید (کلا آکادمی نوبل به شعر بیشتر اهمیت می دهد که ملاک مشخصی هم ندارد)؛ همه جا خودتان را ایده آلیست معرفی کنید (نوبل وصیت کرده که جایزه به آثار ایده آلیستی داده شود و این بهانه ای شده برای جایزه ندادن به غیرخودی ها)؛ گاهی هم فقط لازم است که هیچ کاری نکنید (برنارد شاو هر سال چند اثر چاپ می کرد و نوبل نمی گرفت؛ یک سال که چیزی چاپ نکرد، در تقدیر از این حرکتش به او نوبل دادند).
حرف آخر و فوت آخر آن که در ایران هم حداقل یک کاندیدای مستند برای دریافت نوبل ادبیات داشته ایم (نویسنده ای به نام ابوالقاسم اعتصام زاده که توسط یک استاد ادبیات فرانسه در دانشگاه تهران کاندیدا شده). از افغانستان هم یک نفر کاندیدا بوده. می بینید که کاندیدای نوبل بودن، عینهو دل شکستن، «هنر نمی باشد»؛ کافی است یکی از رفقایتان در یک نهاد ادبی برایتان فرم مربوطه را پر کند. حتی مردان روزگار هم با همین روش های ساده و بدون همتِ خیلی بلند به جایی رسیده اند؛ مثلا توماس مان و هرمان هسه آن قدر یکدیگر را کاندیدا کردند تا هر دو به جایزه شان رسیدند و به ریش بقیه خندیدند.

پی نوشت ها :

1- این جانب لیستی جایگزین - و البته شخصی- به ترتیب سال تهیه کرده ام از تمام کسانی که طی این 111 سال باید نوبل ادبیات می گرفتند و حقِ حداقل هفتاد تایشان (از تولستوی، چخوف، تواین وزولا گرفته تا کافکا، بورخس، برشت و جویس) توسط این برندگان «ناشایست» خورده شده. متاسفانه این لیست در این زیرنویس جا نمی شود.
2- بقیه عبارتند از: «دُن آرام» شولوخف، «پیرمرد و دریا»ی همینگوی، «خانواده تیبو»ی دوگار، «حماسه فورسایت» گالزور ثی، «بودنبروک ها»ی مان، «دهقانان» ریمونت، «رویش خاک» هامسون و «بهار المپ» اشپیتلر.
3- البته بزرگ ترین ناکام تاریخ نوبل ادبیات آنخل گیمرا خورخه است که 17 سال پیاپی کاندیدا بود تا آخرش مرد و از این بلاتکلیفی راحت شد.

منبع: همشهری داستان شماره 8